خوب گیر آوردم
صید در دام افتاد و بچنگ آمد زود
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف ،آن طرف نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه ؟
بله آقا اینجا پاک تنبل شده ای بچه بد !
به خدا دفتر من گم شده آقا همه شاهد هستند
خط کشم بالا رفت
خواستم بر کف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگامش کردم گوشه ی گونه ی او قرمز بود
هق هقی کردوسپس ساکت شد
مثل شمعی آرام ،بی خروش وناله .
***
ناگهان حمدالله درکنارم خم شد
زیر یک میز کنار دیوار
دفتری پیدا کرد
گفت آقا ایناهاش دفتر مشق حسن ،
چون نگاهش کردم خوش خط وعالی بود
غرق در شرم و خجالت گشتم .
***
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش با یکی مرد دگر
سوی من می آیند
خجل ودل نگران ،منتظر ماندم من
تا که حرفی گله ای یا که دعوا شاید
پدرش بعد سلام گفت :
لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما،
گفتمش چی شده آقا رحمان؟
گفت: این خنگ خدا
وقتی از مدرسه بر می گشته
به زمین افتاده بچه ی سربه هوا
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنار جشمش متورم شده است
درد سختی دارد
می بریمش دکتر با اجازه آقا !
***
چشمم افتاد به چشم کودک
غرق اندوه وتاثر گشتم
من شرمنده معلم بودم
لیک این کودک خردو کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت آن چه من از سر خصم
بر سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمی دانستم
***
من از آن روز معلم شده ام
بعد از آن هم دیگر ،
در کلاس درسم
نه کسی بد اخلاق، نه کسی تنبل بود
درس هم می خواندند تا حدود امکان
***
این به من یاد آورد
این کلام از مولا
"که به هنگامه خشم
نه به لب دستوری
نه به دست تنبیهی"
یا چرا من اصلا عصبانی باشم .
با محبت شاید گرهی بگشایم
با خشونت هرگز
نظرات شما عزیزان: