طنز
ساحل ادب
ادبی-اجتماعی



روزی شخصی برای دیدن دكتر «رضازاده ‌شفق» به خانه‌اش می‌رود. خدمتكار در را باز می‌كند و می‌گوید: آقا تشریف ندارند.
-‌ كی تشریف می‌آورند؟
-‌ والله آقا هر وقت دستور بدهند كه بگوییم در خانه نیستند، دیگر برگشتن‌شان با خداست!

توپ مرواريد

و باز آورده‌اند كه روزي مأموران در كتابفروشي‌ها دنبال كتاب «توپ مرواريد» اثر صادق هدايت مي‌گشتند و پيدا نمي‌كردند.
ناگهان يكي از مأموران با خوشحالي گفت: «من توپش را پيدا كردم.»
مأمور ديگري گفت: «من هم مرواريدش را پيدا كردم.»
معلوم شد آن كتاب‌ها يكي «توپ» اثر غلامحسين ساعدي و يكي هم «مرواريد» اثر جان اشتاين بك بوده است.

تصحيح و توضيح

در يكي از روزنامه‌هاي صبح مصاحبه‌اي كرده بودند با دكتر داريوش صبور درباره ادبيات و عرفان. مصاحبه خوبي بود و غلط چاپي نداشت، غير از اينكه به جاي «داريوش» چاپ شده بود «منوچهر». ما فكر كرديم لابد با برادر ايشان مصاحبه كرده‌اند، اما عكس، عكس خودشان بود.
اين روزنامه در شماره بعد اشتباه خود را تصحيح كرد و نوشت: نام واقعي دكتر صبوري داريوش است، نه منوچهر. در شماره بعد خوانديم: نام فاميل مهندس صبوري، صبور است. بدين وسيله از ايشان و خوانندگان گرامي پوزش مي‌طلبيم.
همين روزنامه در شماره بعد توضيح داده بود كه داريوش صابري دكتر است، نه مهندس.
در شماره بعد هم نوشته بود كه دريوش صابري با آقاي كيومرث صابري هيچ‌گونه نسبتي ندارد.
در شماره بعدي روزنامه خوانديم: داريوش صحيح است، نه دريوش. آن كه در يوش است نيماست!
 
بحران مخاطب

دو نفر كه مي‌خواهند با هم گفتگو كنند، معمولاً رو‌بروي هم مي‌ايستند يا مي‌نشينند. حتي اگر با تلفن و موبايل هم صحبت كنند و پشت‌شان به هم باشد، تصورشان اين است كه روب‌روي هم ايستاده‌اند.
بعضي وقت‌ها چاره‌اي نيست و ديالوگ از عقب صورت مي‌گيرد. مثلاً در تاكسي وقتي راننده با مسافر عقبي صحبت مي‌كند، پشتش به اوست. البته او از توي آينه مي‌تواند مخاطب خود را ببيند. مخاطب هم اگر كمي گردنش را دراز كند مي‌تواند چهره راننده را ديد بزند، مشروط بر اين كه به درد ديد زدن بخورد. فرق زمان ما با زمان قديم اين است كه راننده نمي‌تواند وارونه بنشيند و با مخاطبانش صحبت كند، اما در زمان قديم ملانصرالدين مي‌توانست وارونه سوار خرش بشود و مخاطبانش را بشناسد.
راننده چاره‌اي ندارد جز اين كه پشت به مخاطب بنشيند، اما در زمان ما عده‌اي عمداً پشت به همنوعان خود مي‌كنند، آن هم نه در يك شهر بخصوص، بلكه در همه شهرها.
در ديالوگ از عقب گاهي پشت مخاطب به شماست و گاهي پشت شما به مخاطب. در حالت اول كه بيشتر در ادارات و بيمارستان‌ها اتفاق مي‌افتد، شما دنبال مدير و يا پزشكي راه مي‌افتيد و هي از او سؤال مي‌كنيد و او بي‌آن‌كه رو نشان دهد، شما را به اين و آن حواله مي‌دهد. در حالت دوم، مخاطب پشت سر شما قرار دارد و هي از شما سؤال مي‌كند و شما هم هي بايد جواب بدهيد. در مورد اول اگر مخاطب دهانش پس كله‌اش باشد، شما مي‌توانيد او را ببينيد، اما در مورد دوم نمي‌توانيد.

 تلفن
دیشب شخص ناشناسی تلفن زد و گفت: منزل فلانی؟
گفتم: خودم هستم، بفرمایید.
گفت: من شماره تلفن شما را به سختی پیدا كردم. اول تلفن زدم به آقای باباچاهی، از ایشان تلفن آقای لنگرودی را گرفتم. بعدا تلفن زدم به آقای لنگرودی و از ایشان شماره تلفن آقای صالحی را گرفتم، بعدا تلفن زدم به آقای صالحی و از ایشان تلفن جنابعالی را خواستم. ایشان هم شماره تلفن شما را به من دادند. من به آن شماره زنگ زدم، گفتند فلانی دو- سه سال است كه از اینجا رفته. پرسیدم شماره تلفن جدید آقای فلانی را دارید؟ گفتند نه، نداریم. شما می‌توانید از مركز 118 سوال كنید. تلفن زدم به 118 و شماره تلفن شما را از آنجا گرفتم.
گفتم: متاسفم كه این همه توی زحمت افتاده‌اید. واقعا شرمنده‌ام. حالا امرتان را بفرمایید؟
گفت: می‌خواستم از شما تلفن آقای احمدرضا احمدی را بگیرم!



شمس و مولوی و حافظ


«شمس لنگرودی» و «حافظ موسوی» و «شهاب مقربین» نشر «آهنگ دیگر» را می‌چرخانند. روزی شخصی به دفتر انتشارات تلفن می‌زند و این مكالمه صورت می‌گیرد:
-‌ آقای حافظ؟
-‌ بفرمایید، من شمس هستم.
-‌ من با آقای حافظ كار داشتم.
-‌ حافظ رفته پیش مولوی.
شخص تلفن‌كننده كه فكر می‌كند او را سركار گذاشته‌اند، تلفن را قطع می‌كند. در حالی كه «شمس لنگرودی» درست گفته بود؛ «حافظ موسوی» رفته بود پیش دوست شاعرش «علیشاه مولوی»!

احترام پدر!


در روستایی پدر و پسری سخت دعوا كرده بودند، پسر زده بود سر پدر را شكافته بود. چند روز بعد از این ماجرا، ریش‌سفیدان ده جمع شدند تا این پدر و پسر را آشتی دهند.
پدر و پسر هر یك دیگری را مقصر حادثه معرفی می‌كرد. كار داشت بیخ پیدا می‌كرد كه یكی از همسایه‌ها سیگاری روشن كرد و می‌خواست آن را به پسر بدهد تا عصبانیت او رفع شود. پسر سرش را پایین انداخت و با اشاره به پدرش گفت: من پیش پدرم سیگار نمی‌كشم

دفتر یادبود

سال 56 در نگارخانه تخت‌جمشید نمایشگاه مشتركی گذاشته بودند از آثار طراحی پرویز شاپور و بیژن اسدی‌پور و عمران صلاحی. مدت نمایشگاه یك هفته بود، اما یك هفته دیگر آن را تمدید كردند.
به شاپور گفتند: حتما تمدید نمایشگاه به علت استقبال مردم بوده است.
شاپور گفت: نه عده‌ای نرسیده‌اند بیایند توی دفتر یادبود نمایشگاه فحش بنویسند، تقاضای تمدید آن را كرده‌اند!

 دستمزد

«دلكش» خواننده معروف كه چندی پیش درگذشت، قبل از انقلاب به یك مجلس عروسی دعوت شده بود كه بخواند. دلكش درخواست هزار تومان دستمزد كرده بود. (كه در آن موقع خیلی زیاد بود.)
صاحب مجلس به این مبلغ اعتراض كرده و گفته بود: این مبلغ دو برابر حقوق مدیركل كارگزینی اداره ماست.
دلكش گفته بود: اشكالی ندارد، از همان آقای مدیركل كارگزینی دعوت كنید برایتان بخواند!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:2 :: توسط : زرین

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس samiapoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انجمن وبلاگ نویسان جهرم