چگونه سر زخجالت بر آورم بر دوست که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس که در سراچه ی ترکیب بسته بند تنم
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه ای جان من خطا این جاست
چو غنچه گرچه فرو بستگی است کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چو ذره گرچه حقیرم ببین به دولت عشق که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت نا جنس عذابی است الیم
چون مصلحت اندیشی دوراست زدرویشی هم سینه پر از اتش ،هم دیده پر آب اولی
نظرات شما عزیزان: